وقتی در یک جمعیت شلوغ کسی را گم میکنیم، پیداکردنش کاری سختتر است تا هنگامی که او را در یک سالن بزرگ و خالی گم میکنیم. این وضعیت درباره روایتها هم صدق میکند: وقتی خطهای روایت متعدد و پیچیده شوند، مخاطب سردرگم میماند و برایش سخت خواهد بود که قدم بعدی نویسنده را حدس بزند، اما، در روایتهای تک خطی و ساده، او تمام هم وغمش را میگذارد تا هزاران حدس و احتمال را برای خودش ردیف کند که ماجرا به این سمت کشیده میشود یا بی شمار سمت دیگر؛ همین است که مبحث «داستان فرعی» در روایتها را وزن میدهد و به اهمیتش اضافه میکند.
داستان فرعی خط روایت را شاخه شاخه میکند و برای مخاطب جذابیت مضاعف ایجاد میکند: ازیک طرف، چاره بسیار هوشمندانهای برای روایتهایی است که دچار یکنواختی و سادگی شدهاند و روایت را از حوصله سربرشدن نجات میدهد، چون سوییچ شدن مخاطب از یک فضا به فضای دیگر و دنبال کردن هم زمانِ دو یا چند خط روایت باعث میشود که او لذت بیشتری از دنبال کردن ماجراها ببرد.
این یعنی شما قصه گویی قَدَر هستید و فرازونشیب اتفاقات را خوب میتوانید کنترل کنید، و مخاطب هم حتما از این تکاپو حظ خواهد برد. ازطرف دیگر، داستان فرعی باعثِ بیشترشدنِ پیچیدگی در دنیای روایت میشود.
شاید با خودتان فکر کنید که یک روایت پیچیده چه مزیتهایی نسبت به یک روایت ساده میتواند داشته باشد. در اینجا، یک مزیت بزرگ وجود دارد و آن هم داشتن پتانسیل بالا برای درهم تنیدگی بیشتر ماجراها و پیداکردن برگهای برنده بیشتر است. دراین زمینه، شاید نام بردن از رمان بزرگ «نغمه آتش و یخ»، از نابغه بزرگ، جرج آر. آر. مارتین، خالی از لطف نباشد: تمام غافلگیریهای این رمان برای مبهوت کردن مخاطبانش مدیون خطهای روایی مختلف و شاخه شاخه شدنِ ماجراهاست.
نکته جالبی که ازمنظر تجربه نویسندگی در این وضعیت وجود دارد این است که نویسندهها برای نوشتن آثارشان همیشه تمام نقشه را از قبل نمیدانند. یعنی بخش زیادی از آثار هنری فرایندی تکوینی دارند؛ درحین خلق و در پروسه شکل گیری است که بعضی تصمیمهای مهم گرفته میشود. در بسیاری مواقع، نویسندهها درحین نوشتن یک روایت است که جرقههایی در ذهنشان زده میشود و باعث میشود که نتیجه کار با آن چیزی که در ابتدا فکر میکردهاند زمین تا آسمان فرق داشته باشد.
وقتی نویسنده به دنبال ایجاد خطهای روایی متعدد در داستانش باشد، ورود به شاخههای روایی دیگر که در موازات با ماجرای اصلی پیش میروند باعث ایجاد چنین زمینهای میشود و ذهن نویسنده را درگیر مکاشفههایی میکند که هرلحظه ممکن است مسیر داستان را در جهتی جدید و هیجان انگیز بچرخاند؛ و چه چیزی در تجربه نویسندگی از این بهتر، که باعث افزایش تجربه و به نوعی خودآموزی برای نویسنده میشود؟!
و، درنهایت، ایجاد خطهای روایی متعدد یک آنتی تز قدرتمند برای جلوگیری از لورفتن داستان برای مخاطب است. وقتی خطهای روایی در موازات باهم حرکت میکنند، مخاطب گیج میشود و نمیتواند حرکت بعدی شمای نویسنده، شخصیتها و ماجراها را حدس بزند، و کم کم پیش بینی قصه از کنترلش خارج میشود. این یعنی دست شما به عنوان نویسنده همیشه از مخاطبتان جلوتر است، و این پتانسیل را برای شما به وجود میآورد که بتوانید مخاطب را غافلگیر کنید و برگ برنده هایتان را بهتر پنهان کنید.
درعین حال، وضعیت مخاطب، درمواجهه با روایتهای چندخطی، شبیه به همان مثال بالاست که انگار کسی را دربین جمعیتی انبوه گم کرده باشد، و به آدمی سردرگم میمانَد که در هزارتوی روایتی که شما شکل دادهاید گیر افتاده است، به نحوی که حس میکند هرلحظه ممکن است شیئی یا جملهای یا حتی کلمهای که گمان میکرده بی اهمیت است باعث چرخش ماجراها و روشدن چیزهایی شود که اصلا فکرش را هم نمیکرده است.
این شکل از به چالش کشیدنِ خوانندههای داستان لذتی عمیق در آنها ایجاد میکند؛ و این کلنجاررفتن با روایت یعنی تأثیر درونی ماندگارتر برای کتابها (که خیلی از کارشناسان اعتقاد دارند غایت یک اثر هنری یا ادبی همان است).
درادامه، باید به سراغ این سؤالها برویم:
با احترام عمیق و همیشگی به دریای عمودایستاده.
اولین در نام خودش، کسی که هرروز به او فکر میکنم.